خدا یا مرا همتی کن عطا
که با چشم همت بجویم تو را
یک جور زندگی
یک سنگ را بردار و داخل آب لجن بینداز. لحظه ای بعد آن را بردار و پس از شست و شو تماشایش کن. چه حالی دارد؟ سنگ را می گویم . خوشحال است؟ ناراحت است ؟ می خندد؟ اخم می کند؟... چه کار می کند؟ یک شیشه گلاب یا عطر خوشبو روی آن بریز . باز هم تماشایش کن . حالا چه حالی دارد؟ اصلا او را بزن نوازشش کن بر سرش داد بکش رویش را ببوس نفرینش کن و تا مدتها با او قهر باش . آنگاه خوب تماشایش کن . ببین چه تغیری می کند...
معلوم است که هیچ . به قول بزرگترها : اصلا کک اش هم نمی گزد . حالا همین رفتار را بایک آدم انجام بده . البته نه همه اش را . فقط رفتار بی درد سر را می گویم . مثلا به پیراهن دوستت عط بزن . آنگاه لبخند و تشکر او را ببین . یا مدتی با او قهر باش . آنگاه ناراحتی و دلخوری اش را تماشا کن . وقتی می خواهی نماز بخوانی برادر یا خواهر کوچکت یا هر بچه ی کوچکی را بیاور تا نماز خواندن تو را تماشا کند . لحظه ای بعد او هم مثل تو نماز خواهد خواند.
اینها را نوشتم که بگویم آدم ها با سنگ خیلی فرق دارند . آدمها فقط مثل خودشان اند . مثل آدمی . اما آدم ها جور واجور هستند با دلهایی جور واجور . بعضی دلها کوچک است بعضی متوسط بعضی ها بزرگ . بعضی دلها فقط بدی را در خود جا می دهند . بعضی ها هم بدی و هم خوبی را و بعضی ها فقط خوبی را. بعضی دلهای کوچک در هیکلهای درشت جا خوش می کنند در حالی که در وجود یک پشه هم جا می شوند. بعضی دلهای بزرگ خودشان را زورکی در وجود یک آدم لاغر و ضعیف وقلمی جا می کنند. در حالی که روی کوهها وتوی اقیانوس ها و در آسمانها هم جا نمی شوند . خلاصه دنیای جور واجور دلها و آدم های جور واجور دارد. آن هم دلهایی که فقط در وجود آدمهاست . یعنی فقط آدمها هستند که دل دارند . نه سنگها و نه حیوانات و نه هیچ موجود دیگر هیچ کدام دل ندارند . آدمها جور واجور فکر می کنند جور واجور زندگی می کنند و جور واجور می میرند .
مثلا یک جور مادر ها هستند که وقتی می خواهند بچه به دنیا بیاورند فقط به جسم خود وبچه شان اهمیت می دهند . اما یک جور دیگر از مادر ها به فکر خود و بچه شان اهمیت
می دهند . مادرهای جور اول خوب می خورند خوب می نوشند و برای اینکه بچه شان چاق و چله وسرخ و سفید و تپل مپل شود روزی چند کیلو انار سرخ و آبدار نوش جان می کنند . سرانجام بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت انتظار یک بچه ی ترگل و ورگل به دنیا می آید که اگر قایم فوتش کنی سرما می خورد و اگر بلند عطسه کنی پرده ی گوشش پاره می شود . بزرگ کردن اینجور بچه ها کار سختی نیست . فقط باید از خوردنی های دنیا سیرشان کنی. همین !
اما مادر های جور دوم آنقدر فکر می کنند که خوردن یادشان می رود . اصلا یادشان می رود که نباید کارهای سنگین کنند نباید غصه ی زیادی بخورند مسافرتهای سخت وطولانی بروند. نمونه اش< ننه نصرت> که بچه ای در شکم داشت . یک روز شوهرش <مشهدی اکبر> گفت : می خواهم بروم کربلا . دلم برای زیارت قبر آقا امام حسین (ع) پر می کشد.
وقتی اسم کربلا و امام حسین (ع) به گوش ننه نصرت خورد دلش مثل پرنده ای شد که در قفس زندانی اش کرده اند . پایش را کرد توی یک کفش که الا و بالله من هم باید با تو
همراه شوم.
این قصه برای سال هزار و سیصد و سی و چهار است. آن سالها مسافرت مثل حالا آسان نبود . آن هم برای زنی که یک بچه در شکم داشت . اما از قدیم گفته اند : وقتی پای عشق به میان می آید عقل راهش را می کشد و می رود . ننه نصرت عاشق بود . او سختی راه را به همراه مشهدی اکبر تحمل کرد . اما وقتی به کربلا رسید بیماری او را از پا انداخت و تازه متوجه شد که چه کار خطرناکی انجام داده است.
پزشکها پس از معاینه سری تکان داده گفتند : بچه زنده نمی ماند . همین حالا هم شاید مرده باشد . بهتر است به فکر نجات مادر بچه باشیم ...
پزشکها برای ننه نصرت دارو نوشتند . آنها حرف از مرگ بچه می زدند وبه فکر نجات جان ننه نصرت بودند . اما ننه نصرت به فکر خودش نبود . او برای نجات جان بچه فکر می کرد .
خلاصه همان جا بود که غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد . او با دل شکسته رفت به زیارت قبر امام حسین (ع) وبا گریه و زاری گفت : آقا بچه ام تقصیری ندارد . این من بودم که به عشق تو سر از پا نشناخته پا در جاده ی خطر گذاشتم . اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بمیرد چه بهتر که من هم همراه او بمیرم .
ننه نصرت با چشمانی پر از اشک و با دلی پر از غم به خواب رفت . در خواب بانوی بزرگواری به سراغش آمد نوزاد پسری به آغوش ننه نصرت داد و به الهام کرد که اسمش را محمد ابراهیم بگذارد.
ننه نصرت وقتی از خواب برخاست اثری از درد و بیماری در خود ندید. بازهم نزد پزشکها رفت . آنها پس از معاینه انگشت به دهان ماندند.
::: محمد ابراهیم همت :::
در سال 1334 در شهر قمشه ی اصفهان به دنیا آمد. در حالی که پیش از تولد ننه نصرت و مشهدی اکبر عشق امام حسین (ع) را در دلش جا داده بودند .
یک جور پدر مادر ها امام حسین (ع) را در دل بچه هاسشان جا می دهند . این جور بچه ها اگر در طول زندگی با عشق امام حسین (ع) زندگی کنند اگر اجازه ندهند شمر به دلشان راه پیدا کند آن وقت مثل یاران واقعی امام حسین (ع) زندگی می کنند . مثل یاران او با ظالم
می جنگند از مظلوم دفاع می کنند و در راه خدا به شهادت می رسند درست مثل
محمد ابراهیم همت
محمد ابراهیم در دنیای کودکی وقتی می دید پدر ومادرش رو به قبله می ایستند و نماز
می خوانند او هم مثل آنها نماز می خواند سوره های کوچک قرآن را حفظ می کرد و روزه ی کله گنجشکی می گرفت .
کمی بزرگتر که شد علاوه بر درس خواندن گاهی در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد و گاهی در مغازه ای به شاگردی می پرداخت .
او در دانشسرای تربیت معلم ادامه ی تحصیل داد سپس به خدمت زیر پرچم فرا خوانده شد . روزهای سربازی روزهایی سرنوشت ساز برای او بود . هم تلخ تلخ بود وهم شیرین شیرین . یکی از دست نشاندگان شاه به نام سرلشکر ناجی فرماندهی لشکر توپخانه ی اصفهان را بر عهده داشت . محمد ابراهیم هم مسوول آشپزخانه ی همین لشکر بود . شرح برخورد این دو داستانی است که در همین وبلاگ آمده . محمد ابراهیم از این برخورد هم به تلخی یاد می کرد وهم به شیرینی .
خلاصه دوران خدمت سربازی سر آمد . در حالی که محمد ابراهیم آگاهتر از قبل شده بود . او هم شاه را شناخته بود و هم دست نشاندگان شاه را هم امام را وهم یاران امام را . از آن پس او علاوه بر معلمی در روستا در سطح شهر به روشنگری مردم می پرداخت .
یک روز خبر آوردند که محمد ابراهیم مجسمه ی شاه را از میدان شهر پایین کشیده . سر لشکر ناجی دستور تیر باران او را داد . امام محمد ابراهیم از چنگ ماموران شاه گریخت و برای ادامه ی مبارزه به شهرهای دیگر رفت . از شهری به شهری می رفت و به تبلیغ نهضت امام خمینی (ره) و آگاهی دادن به مردم می پرداخت .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی او کمرهمت بست تا بیش از پیش به مبارزه علیه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد . مدتی برای یاری مردم به روستاهای محرئم رفت . وقتی شنید ضد انقلاب در شهرهای کرد نشین دست به جنایت زده است به آنجا رفت وبه مبارزه پرداخت . چون از خود لیاقت نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد .
::: محمد ابراهیم همت :::
در سن 26 سالگی به سفر حج رفت و از آن پس
** حاج همت **
لقب گرفت . حاج همت در چند عملیات ضربات سختی به دشمنان اسلام وارد ساخت و در مدت زمانی کم به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد .
او ابتدا به معاونت تیپ 27 محمد رسول الله (ص) و سپس به فرماندهی همین تیپ _که دیگر به لشکر تبدیل شده بود _ منصوب شد .
حاج همت یک سر لشکر بود اما نه مثل سرلشکر ناجی . چرا که سر لشکر ها هم جور واجورند . حاج همت پس از 28 سال زندگی الهی پس از 28 سال عشق به امام حسین (ع) مثل یاران امام حسین (ع) تا آخرین نفس جنگید و مثل آنان مردانه به شهادت رسید .
جزیره ی مجنون در اسفند سال 1362 ودر عملیات خیبر به خون سرخ او رنگین شد و نام
سردار بزرگ خیبر " شهید حاج محمد ابراهیم همت "
را برای همیشه در دلها جاودانه کرد .
شادی روح شهدا به خصوص روح پر فتوح شهید همت صلوات
التماس دعا - یا زهرا (س)